کتاب باروت خیس نوشتهٔ زهرا اسعد بلنددوست است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب باروت خیس
کتاب باروت خیس حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در چند فصل نوشته شده است. عنوان برخی از این فصلها عبارت است از «قراری غیرعاشقانه در میدان شکار»، «دستبند خونی، مچهای زخمی»، «بهصَرف قهوهٔ عربی، گلولهٔ جنگی»، «وقتی ابلیس مرثیه میخواند» و «عطر دارچینی و خنک یک اسلحه». زهرا اسعد بلنددوست در این رمان از یک خبرنگار غیرمعمولی که برای رسیدن به هدفی بزرگْ همهجا را زیرورو میکند، سخن گفته است. این خبرنگار تمام آسیای غربی را جستوجو کرده تا در عراق به مقصودش برسد. او دختری است که آموزشهایی طاقتفرسا در دژهای نامقدس سرزمین مقدس گذرانده تا بدل به اسلحهای شود برای شکار فرمانده. «فادیه» فقط چند بند انگشت تا نشستن مدال افتخار عبری بر سینهاش فاصله دارد، اما ناگهان اتفاقی میافتد.
«دانیال» و «حاج اسماعیل» اینبار هم در مسیر طغیان ایستادهاند. قرار است فادیه چون تاسی سرگردان بچرخد تا تمام آن جفتششهای مشقیاش را بالا بیاورد. در این میان، پای یک غریبهای آشنا هم به رمان باز میشود. رمان «باروت خیس» را حاوی یک داستان جذاب و روایتی مهیج و امنیتی دانستهاند.
خواندن کتاب باروت خیس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب باروت خیس
«درنگ نکرد. با گامهایی بلند و فرز بهسمت دیوار رفت. لیلیکنان خود را به جنازهٔ مأموران رساندم و یکی از اسلحهها را درون جیب هودیام جا دادم. فردِ ناشناس لپتاپ و هارد را درون کوله گذاشت. دستانم حس نداشتند. اسلحهٔ دوم را که مجهز به صداخفهکن بود، بین انگشتان خونینم گرفتم. ناشناس با کوله بهسراغم آمد، بازویم را گرفت و کشانکشان بهسمت در برد. لعنتی تند قدم برمیداشت و پاهای بیجانم بهاجبار همراهش میدویدند. به در ورودی رسیدیم. با احتیاط راهرو را چک کرد. امن بود. دوباره مرا بهدنبال خود کشید. سمت راهپله رفتیم.
نگاهم روی آسانسور سُر خورد. درش باز بود و چیزی شبیه آدامس، روی چشمی را پوشانده بود. کار همین ناشناس بود. پایینرفتن از پلهها برای من یعنی فشار قبر، اما استفاده از آسانسور در این شرایط یعنی حماقت محض. پلهها را چندتایکی دنبالش میتاختم. گاهی زیر پایم خالی میشد و او پیچ پنجههایش را دور بازویم محکمتر میکرد تا مهارم کند. اولین پاگرد به اتمام رسید.
عرقِ ضعف بر جانم نشست. سرش را آنطرف نردهها هل داد و نگاهی به انتهای مسیر انداخت. فرصتی برای تازهشدن نفس نداد و دوباره مرا در مسیر پلهها هدایت کرد. دوست داشتم چون دخترکانِ ساده داد بزنم که جانِ ادامهدادن ندارم، که کمی مهلت بده، که مگر نمیبینی سرتاپا زخم هستم، اما نمیشد، چون من هیام و اریحا و فادیهای بودم غیرمعمولی. فک روی فک میفشردم و پابهپایش میدویدم. دردْ جزئی از من حساب میشد، مثل قلب، مثل روح. ناگهان گلولهای به نردهٔ آهنی اصابت کرد.
ناشناس مرا همراه خود بهسمت دیوار هل داد. نگاهش کردم: «فکر کنم اومدن.» انتظارش را داشتم، اما حالش را نه. گره انگشتانش شل شد. دستم را بیرون کشیدم و اسلحه را دردمندانه مسلح کردم: «نمیدونم کی هستی، اما فعلاً همسنگریم. پس سعی کن خوب بجنگی و زخمی نشی، چون من اهل نعشکشی نیستم.» حرف نزد، فقط به نشانهٔ تأیید سر تکان داد. تابی بین ابروانم انداختم. ورم گونه و چشمم سوخت: «ببینم، تو لالی؟!»»
—- کتاب خوب —-
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.