فراز 1:
هیچ کس نمی توانست باور کند شیعیان در لبنان به فکر ایجاد تشکیلات باشند… آن هم تشکیلاتی که نظامی باشد. دکتر چمران این کار را کرد. شاخه نظامی اش را هم خودش تربیت کرد. بعد از ماجراهای نبعه و تل زعتر بود که دکتر و امام موسی صدر یقین کردند که ((حالا وقتش است.))فراز 2:
به بچه های شیعه به خصوص اگر می دانست یتیمند عشق می ورزید. یک بار با هم رفتیم جایی که این بچه ها را نگهداری می کردند. اگر درست یادم بیاید… در حومه بیروت بود. تا وارد شدیم و بچه ها صدای پایش را شنیدند همه شان از کلاس ها دویدند آمدند بیرون ریختند سر دکتر. نشستند رو گردنش سوارش شدند… باشان بازی می کرد. کشتی می گرفت می پیچیدند به هم و خودش را می زد زمین می گفت ((می بینی چه زوری دارند))؟فراز 3:
چیزهایی می گفت که آن روزها نمی فهمیدمش. یا کارهایی می کرد که درکش خیلی برای من و دیگران مشکل بود. مثلاً وقتی زن آمریکایی اش می خواست برگردد آمریکا مانعش نشد. بعد از یک سال و نیم ماندن به دکتر گفت: ((بگذار بروم.))
دگتر گفت: ((مطمئنی پشیمان نمی شوی؟))
زنش گفت: ((خیلی دوست داشتم بمانم، تحمل کنم، مثل همیشه دوستت داشته باشم، ولی دیگر نمی توانم.))
فراز 4:
خدایا تو را شکر می کنم که مرا در آتش عشق گداختی، و همه موجودات و خواستنی ها را به جز عشق و معشوق در نظرم خوار و بی مقدار کردی تا از کنار هر حادثه وحشتناکی به سادگی و آرامی بگذرم و دردها و تهمت ها، ظلم ها، فشارها و شکنجه ها را با سهولت تحمل کنم.فراز 5:
صبح 27 مرداد 58 …
گفتند امام اعلامیه صادر کرده که…
رادیو داشت آن اعلامیه را می خواند ((… من … به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می کنم اگر با توپ ها، تانک ها، قوای مجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود من همه را مسئول می دانم… تا دستور ثانوی، من مسئول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی می دانم و در صورتی که تخلف از این دستور نمایند با آنان عمل انقلابی می کنم…فراز 6:
پیوند قلبی ام با دکتر از آن جا شروع شد… حالا هر جا سخنرانی می کرد می گفت چطور یک تنه توانسته ام بچه ها را از محاصره در بیاورم. نمی دانست آن اعتماد به نفس را وقتی به دست آوردم که دیدم از هلی کوپتر پیاده شد، یوزی به دست و لباس پلنگی به تن در حالی که همه می دانستند وزیر دفاع این مملکت است و باید مثل خیلی ها پشت میزش در تهران باشد.