کتاب راض بابا، به قلم طاهره کوهکن خاطرات راضیه کشاورز است که انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کردهاست.
شهید راضیه کشاورز 11 شهریور 1371 در ظهر گرم تابستانی هم زمان با نوای اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند.
روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند. راضیه بزرگتر می شد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه می بخشید. از همان کودکی روحیه ای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانی اش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار 16 سالگیش موقعیت های چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد.
گزیده کتاب راض بابا:
دلشوره چند ماههام، آخر نقاب از چهره برداشته بود. دیشب وقتی از خانه پدرم برگشتیم، به خاطر هول و ولای دلم، به همهشان التماس دعا گفتم. وقتی هم سوار ماشین شدیم، مدام آیةالکرسی میخواندم و برمیگشتم و به بچهها، مخصوصاً راضیه که پشت سر پدرش نشسته بود، فوت میکردم. در نگاهم زیباتر از همیشه شدهبود. با هر نگاه، صلواتی میفرستادم تا چشمش نزنم. وقتی به خانه رسیدیم، توانستم نفس راحتی بکشم و قبل از هر کاری، پولی برای صدقه کنار گذاشتم. اما این اضطراب، قصد نداشت دست از سرم بردارد.
به ساعت مچیام که نه و نیم را نشانه گرفتهبود، نگاهی گذرا انداختم. دیگر راهی نمانده بود، اما هرچه نزدیکتر میشدیم، حرکت کندتر میشد. تمام عرض خیابان را ماشین پوشاندهبود. صدای آمبولانسها که با فاصلهای کم از دور و نزدیک شنیدهمیشد، دلشورهٔ دلم را هم میزد.
.
به خیابان شهید آقایی رسیدیم. کمی که جلوتر رفتیم، چند نفر مقابل ماشینها ایستادهبودند و اجازه عبور نمیدادند. هر کس ماشینش را رها میکرد و میدوید. تیمور دکمه شیشه را فشرد و سرش را بیرون برد.
_ یا امام زمان! چه خاکی به سرمونشده؟ راضیه کجاس؟
ما با خبر بدحالی راضیه از خانه بیرون زدهبودیم، اما حادثهٔ بزرگتری همه را به اینجا کشاندهبود. داشت بغضم سر باز میکرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدنکردم.
از دور فقط سیاهی جمعیت دیده میشد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عدهای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه میکردند و بعضیها هم به سرزنان و حسینگویان، از در ورودی برادران بیرون میدویدند. تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را برانداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم.
ـ ـ ـ ـ سایت کتاب خوب ـ ـ ـ ـ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.