معرفی کتاب چایت را من شیرین میکنم
کتاب چایت را من شیرین می کنم اولین داستان زهرا بلند دوست است . چایت را من شیرین می کنم در قالب داستانی جذاب از زندگی دختری ایرانی که از کودکی به همراه خانوادهاش در آلمان زندگی میکند. به بیان زیباییهای اسلام و ایمانو قدرت و صلابت ایران و ایرانی و پاسدارانواقعی پرداختهشدهاست. انتشارات کتابستان معرفت کتاب چایت را من شیرین میکنم را منتشر کردهاست.
خلاصه کتاب چایت را من شیرین میکنم
کتاب چایت را من شیرین می کنم نوشته زهرا بلند دوست روایتگر داستان دختری به نام سارا، ایرانی الاصل و مقیم آلمان است . پدرش سمپات سازمان مجاهدین خلق است اما مادر در نقطه مقابل پدر قرار دارد. پدر سارا تنها برادرش را که او نیز جزو گروه مجاهدین خلق بود را در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) از دستداده. پس از این شکست سخت سازمانبا خانواده خود از ایران خارجشده و به آلمان میآیند.
زندگی پدر و مادر سارا با دعوا و کشمکش سپری میشود. در میان این مجادلهها مادر از خدا و خوبیهایش میگوید و پدر از دغدغههای سازمان، اما در این میان سارا و برادرش خدا را انتخاب میکنند و پناه هم میشوند. در طول کتاب چایت را من شیرین میکنم ماجرایی پیش میآید که برادر سارا به اسلام گرایش پیداکرده و در ادامه وارد گروه داعششده و ناپدید می شود. سارا در حین جستجوی برادر ناخواستهوارد جریانی می شود که با مبنای وجودی این گروه و جنایتهایش آشناشده و او را بیش از گذشته از شنیدننام اسلام و مسلمان به هراس می اندازد، اما روند داستان اینگونه ادامهنمییابد.
خواندنکتاب چایت را من شیرین میکنم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر علاقهمند به خواندن رمان هستید و در کنار آن به کتابها و رمانهای مذهبی علاقه دارید خواندن کتاب چایت را من شیرین میکنم را به شما پیشنهاد میکنیم. هرچند که این کتاب رمان است اما در کشاکش داستان با قدرت ایمان و حضور خداوند در تمامی لحظات زندگی بندههایش نیز آشنا میشوید. همچنین با خواندن این کتاب با بخشی از رشادتهای پاسداران ایرانی در مقابل گروه داعش نیز آشنا خواهید شد و همین امر نیز بر جذابیت کتاب افزوده است.
جملاتی از کتاب چایت را من شیرین میکنم
آن روزها من یکساله بودم و برادرم دانیال پنجساله. مادرم همیشه نقطهی مقابل پدر قرار داشت، اما بیصدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیبمان شد. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگیمان شکل دیگری میشد. پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پلهای بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد بهراحتی برگردم و برای استواری ستونهای سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمیدانم واقعاً به چه فکر میکرد.
انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود، در بساط فکریاش چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبان نمیآورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمیداد. زندگی من یکساله و دانیال پنجساله، میدانی شد برای مبارزهی خیر و شر؛ و طفلکی خیر که همیشه شکست میخورد در چهارچوبِ سازمانزدهی خانهمان. مادر مدام از خدا و خوبی میگفت و پدر از دغدغههای سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد و نه رجوی و مریمش. روزها دوید و در این هیاهو، من و برادرم دانیال، خلأ را انتخاب کردیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.