عِمران، زیر تیغ آفتاب، چونانماری که زخم خوردهباشد، افتادهبر خاک تفتیدۀ کویر، با جامهای دریدهو مُندَرِس، غَلتان و خیزان، خود را پیش می بَرد. دهانش به دهانِ ماهی از دریا دورماندهای می ماند که پیِ آبی که نیست، مدام بازوبستهمی شود و در نهایتِ بی صدایی آب می طلبد. دست های استخوانی و رنجورش را پیش تر از تن خسته اش بر خاک می گذارد و خود را پیش می بَرد و رَمل برهوت را می شکافد. ردِّ خشکیدهای از خون بر بازویش پیداست، نفس هایش کِشدار و خَشدار، نوبت به نوبت از دهانخشکیده اش بیرونمی آید. لب های تَرَک خورده و وَرَم کردهاش از بی آبی سپید شدهاست. به یک بارهسایه ای بر سرش می افتد…