ماجرای کتاب «ام علاء»، قصه زندگی زنی است که از دل رنجهای مختلف به سعادت رسیدهاست. زنی بهنام فخرالسادات طباطبایی که در نجف متولد شد و بعد از همجواری با حرمامیرالمؤمنین علیهالسلام و بعد از بستهشدن چشمانش، برای همیشه در کنار حضرت معصومه سلاماللهعلیها آرام گرفت.
کتاب ام علاء: روایت زندگیامالشهداء فخرالسادات طباطبایی، نوشته سمیه خردمند است و در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیدهاست.
صدام جنایات بسیاری کرده است که هر کدام از آن ها طومارها می شود، یکی مسائلی که کمتر به آن پرداخته شده مظلومیت شهدای عراق و ظلم و ستمی که صدام در حق شیعیان آن کشور کرده است. عراقی های شیعه ای که جنافشانی ها و ایثار بسیاری برای مکتب اسلام کرده اند و امروزه خانواده های آن ها روایت گر این مظلومیت هستند در کتاب ام علا روایت زندگی ام الشهدا فخرالسادات طباطبایی را به قلم سمیه خردمند می خوانیم. روایتی از مادران، همسران و خانواده هایی که همچنان بغضشان در گلو نهفته و فریادشان بی صدا است.
در این کتاب داستان مادری را می خوانیم که حاضر بود هر 9 پسرش را فدای اسلام و جمهوری اسلامی کند و در عمل هم چهار فرزندش، برادرش، همسرش و دامادش در این راه شهید شدند و او با هر شهیدی که در این راه تقدیم اسلام می کند شکر و صبرش بیش از پیش می شود.
گزیده کتاب
عصبانیت مامور غولپیکر بیشتر شد. باطومش را محکم به چارچوب آهنی سلول کوبید تا شاید ترسی در دلامعلاء ایجاد کند. با صدای بلندتری گفت: «درست جواب بده. پرسیدم کجا هستن؟» امعلاء نگاهش را دوخت به دانههای تسبیح و زیرلب صلواتی فرستاد و بازهم جواب داد: «گفتم که، روی زمین خدا. بگردید، پیداشون کنید.» مامور تابی به سبیلهایش داد. رگ گردنش باد کرده بود از عصبانیت. انگشت اشارهاش را بالا برد و با تهدید رو بهامعلاء گفت: «انقدر اینجا نگهت میداریم تا یکییکی پسراتو بیاریم، جلوی چشمت اعدامشون کنیم.» . با دنیایی از دلتنگی خداحافظی کردم و از باجۀ تلفن خارج شدم. جملۀ مامه مدام توی مغزم تکرار میشد. «بعد امک یمه… بعد امک یمه…» برگشتم تهران. از اینکه فهمیدم مادرم از من راضی است، احساس خیلی خوبی داشتم.
چند ماهی بود که صدام با ایران وارد جنگ شدهبود. جوانان ایرانی به فرمان امام خمینی عازم جبههها شدند. مامه هم همیشه به ما تاکید میکرد که پشتیبان امام باشید و با صدام بجنگید تا اسلام پیروز شود. تمام تلاشمان را برای از بینبردن صدام میکردیم. موضوعی که خیلی برایم جالب بود قرآنخواندن خاله بود که روزانه یکسوم قرآن را ختم میکرد. خصوصاً اینکه چند صفحه را به حضرت عزرائیل تقدیم میکرد. علتش را که پرسیدم، گفت: «میخوام با عزرائیل رفیق بشم که راحتتر جونم رو بگیره.»
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ سایت کتاب خوب ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.