عصبانیت مامور غولپیکر بیشتر شد. باطومش را محکم به چارچوب آهنی سلول کوبید تا شاید ترسی در دلامعلاء ایجاد کند. با صدای بلندتری گفت: «درست جواب بده. پرسیدم کجا هستن؟» امعلاء نگاهش را دوخت به دانههای تسبیح و زیرلب صلواتی فرستاد و بازهم جواب داد: «گفتم که، روی زمین خدا. بگردید، پیداشون کنید.» مامور تابی به سبیلهایش داد. رگ گردنش باد کرده بود از عصبانیت. انگشت اشارهاش را بالا برد و با تهدید رو بهامعلاء گفت: «انقدر اینجا نگهت میداریم تا یکییکی پسراتو بیاریم، جلوی چشمت اعدامشون کنیم.» . با دنیایی از دلتنگی خداحافظی کردم و از باجۀ تلفن خارج شدم. جملۀ مامه مدام توی مغزم تکرار میشد. «بعد امک یمه… بعد امک یمه…» برگشتم تهران. از اینکه فهمیدم مادرم از من راضی است، احساس خیلی خوبی داشتم.
چند ماهی بود که صدام با ایران وارد جنگ شدهبود. جوانان ایرانی به فرمان امام خمینی عازم جبههها شدند. مامه هم همیشه به ما تاکید میکرد که پشتیبان امام باشید و با صدام بجنگید تا اسلام پیروز شود. تمام تلاشمان را برای از بینبردن صدام میکردیم. موضوعی که خیلی برایم جالب بود قرآنخواندن خاله بود که روزانه یکسوم قرآن را ختم میکرد. خصوصاً اینکه چند صفحه را به حضرت عزرائیل تقدیم میکرد. علتش را که پرسیدم، گفت: «میخوام با عزرائیل رفیق بشم که راحتتر جونم رو بگیره.»