معرفی کتاب
گزیده کتاب
همه چیز برای شروع جلسه آمادهبود. حتی یکی از بچهها چند مشت باقالا آوردهبود، ریختهبود چهار گوشۀ اتاق. میگفت جنها از باقالا میترسند. شایعه شدهبود اتاقی که برای انجمن تصاحب کرده بودیم روی چاه جنهاست. حرف پیچیدهبود که جنها روی این اتاق حسابی حساساند، خوش ندارند کسی مزاحمشان بشود. اتاق کوچک بود و خفه؛ انتهای زیرزمین سوتوکور مدرسه. گچهای تاولزدۀ اتاق، خودشان را آمادهکرده بودند تا با یک بشکن بریزند. با بیخیالی نگاهی انداختم به باقالاها و پوزخند زدم. ـ اینا همه یه مشت اراجیفه. عین چی ترسیده بودم. حیف که بهخاطر بلایی که سرم آمدهبود نباید اجازه میدادم مدیریت جشن از چنگم در برود، و الا مغز خر که نخورده بودم از زنگتفریحم بزنم و بخزم توی این سوراخ. گفتم: «وقت نداریم، ایدههاتون رو بذارین وسط.» بهعنوان مدیر این جشن، تنها ایدۀ کلانی که به ذهن خودم رسیدهبود این بود که گند نزنم.
برای اینکه ببینم به مغز دو معاونم چیزی بیشتر از این ایده رسیده یا نه، درخواست کردم پیشنهادهایشان را فهرست کنند و بیاورند. هشتاد و هشت روز مانده بود به جشن دهۀ فجر. قرار بود استاندار و شهردار و خیلی از کلهگندههای دیگر هم بیایند. برای من که توی عمرم یک جشن تولد زپرتی را هم مدیریت نکرده بودم، تکتک روزهای مانده به این مراسم تبدیل شده بود به کابوس، درست شبیه دقیقههای پایانی سیزدهبهدر.
— کتاب خوب —
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.