بخشی از کتاب رویای پسر کیمیاگر
بوی عدم
روایی پسر کیمیاگر
پیرمرد انگشتهای لرزانش را روی بخارهایی که
از کاسه بلند میشد می چرخاند. بخارها به شکل حیوانات خیالی بالا می رفتند
و زیر سقف ناپدید میشدند. دهان شهاب الدین خشک شد.
پیرمرد ناگهان مکث کرد. پارچه ای روی سرش انداخت. سرش را به کاسه نزدیک کرد و با خنده ای خشک و گوش خراش گفت: تو به اینجا اومدی
تا از اسرار کیمیا و کتابی که در دست داری آگاه شوی شهاب الدین با صدایی که به سختی شنیده میشد پاسخ داد: من…. اومدم درباره کیمیا
و اسرار کهن بپرسم
پیرمرد عصایش را از روی زمین برداشت
به طرف او گرفت و با صدایی بلند گفت: آیا آماده ای برای آنچه میخواهی
قربانی کنی؟
— کتاب خوب —
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.