کتاب شمعون جنی نوشتهٔ محمدرضا حدادپور جهرمی است. انتشارات حداد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شمعون جنی
کتاب شمعون جنی دربردارندهٔ یک رمان معاصر و ایرانی است که نقطهٔ شروع آن، قسمت هشتِ آن است. در این بخش است که راوی شما را به قیطریه و عمارت «آلبالو» میبرد. راوی از «جلیل» میگوید. جلیل با تیپ متفاوت و ریشهایی که تا آن زمان اینقدر کوتاه نکرده بود، زنگ آیفون را میزند. راوی میگوید که آیفون عمارتِ بزرگ و فوقلاکچری در شمالیترین نقطهٔ قیطریهٔ تهران قرار داشت؛ در جایی که به راستهٔ «ویلاییها» معروف است و هر ویلا حداقل هفتصد یا هشتصد متر است. جلیل کیست و راوی میخواهد چه داستانی را روایت کند؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب شمعون جنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شمعون جنی
«محمد به محض اینکه جلیل گفت «ندارمش… نمیبینمش» گازش را گرفت و با سرعت برق و باد از ضلع غربی به طرف ضلع جنوبی رفت. شاید ده، دوازده ثانیه نشد که پیچید به طرف ضلع جنوبی و از دور موتور را دید. به جلیل گفت: «زود چهرهنگاری کن ببینم کیه.» رسید به صد متر قبل از موتوری که کنار جوی پارک شده بود. همانجا توقف کرد و موتورش را خاموش کرد و با احتیاط به آن طرف حرکت کرد. ندوید؛ راه رفت، اما تند. میخواست ببیند چه میکند.
جلیل گفت: «حاجی، چهرهنگاری نمیشه!»
محمد با تعجب گفت: «یعنی چی؟ یعنی تو بانک ما نیست؟»
«باورش سخته، اما نه، نیست!»
تا گفت نیست، محمد قدمهایش را بلندتر و سریعتر برداشت. وسط هرولهاش پرسید: «جلیل، حداقل بهم بگو ایرانیه یا نه!»
جلیل مکثی کرد و گفت: «به خدا ندارمش. هیچی ازش نداریم. مگه میشه؟»
محمد رسیده بود به بیست متری موتور. پرید تو پیادهرو. همانطور که راه میرفت، به پشتسر و اطرافش نگاه انداخت. خیابان خیلی خلوت بود. صبح روز اربعین بود و کلاً آن منطقه حدود هفت صبح خیلی خلوت بود. به جلیل گفت: «جلیل، تمرکز نکن رو این بابا. حواسم بهش هست. ببین این دوروبر امنه؟ چیزی مشکوک نیست؟»
جلیل دوربین را بالاتر برد و دوباره سیصد و شصت درجه رصد کرد و گفت: «نه، حاجی. چیزی به نظر نمیرسه. باز هم احتیاط کن، حاجی!»
تا اینکه محمد رسید به سه، چهار متریاش. اینقدر آرام قدم برمیداشت که حتی خودش هم صدای قدمهایش را نمیشنید. نزدیکتر شد. دید پیرمرد، چغر و گنده و سَروموسفید و بههمریخته، نشسته روی خاکها و به کاج آنجا تکیه زده و آرامآرام با انگشت اشارهاش خاکهای کنار کاج را در حد دو، سه سانتیمتر جابهجا میکند! چیزی مثل گِلبازی کودکان.
محمد بهجای اینکه حرف بزند، دومرتبه با نوک انگشتش زد به هندزفری. علامتی به جلیل بود که یعنی درخواست فوری نیروی پشتیبانی! جلیل گفت: «حله، حاجی. پونصد متر بالاتر و دویست متر پایینتر بچهها آمادهان.»»
—- کتاب خوب —-
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.