کتاب مرا با خودت ببر نوشته مظفر سالاری است که انتشارات به نشر منتشر کردهاست. این کتاب داستان زندگی و زمانه امام جواد (ع) است.
درباره کتاب مرا با خودت ببر
کتاب مرا با خودت ببر رمانی پرحادثه است که در دوران امام جواد علیه السلام روایت میشود. رمانداستانی عاشقانه دارد و درباره سه شخصیت بزرگ تشیع در دوره امام جواد علیه السلام گفتگو میکند.
این کتاب قصه مرد جوانی به اسم ابراهیم است که عاشق دختری در دمشق شدهاست. ابراهیم با اعتبار پدر مرحومش کسب و کاری در شهر دمشق دارد، تمام فکر او درگیر دختری بهنام «آمال» است و تمرکزش را بههم ریختهاست، او حتی قصد دارد بهترین پیشنهاد کاری رفیق تجاری پدرش را رد کند. آمال در محلهای فقیر نشین زندگی میکند و پدر و مادرش را از دست دادهو با عمویش که فردی رباخوار است زندگی میکند، او دست فروشی می کند و از این طریق خرج زندگی خود را تهیه میکند تا مجبور نباشد از عمویش پولی بگیرد.
داستان مرا با خودت ببر در عصر امام جواد(ع) رخ میدهد و سایه زندگی آن امام برای مخاطب جوان نوشته شدهاست. کتاب روایتی دقیق از وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان است.
خواندنکتاب مرا با خودت ببر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات و کتابهای مذهبی و تاریخ اسلام پیشنهاد میکنیم.
گزیده ای از کتاب مرا با خودت ببر
از آن گاریهای یغور بود که برای حمل علوفه استفاده میشد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیوارهاش، فاصلههای درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدنبه سه راه، سمت بازار را در پیش گرفتهبود. روی شیارهای راه که از گلهای خشکیدهبود، بالا و پایین میرفت، تکان میخورد و محور چر خهایش جیرجیر میکرد. معلوم نبود از کجا آمدهبود و به کجا میرفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیدهو میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظهای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه سالهبود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت.
دستش را بالای چشمها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد. آن را قاطری دورنگ میکشید. از دور گمانکرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار میزد. بزرگش بود. میتوانست مثل ماری که پوست میاندازد، از یقۀ شوره زدهو چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتننداشت. فهمید از راه دوری آمدهاند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری میآمد و تازیانهای حلقه شدهدر دست داشت. از یکی از تیرهای دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویختهبود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیمپارهای افتادهبود.
ـ ـ ـ ـ سایت کتاب خوب ـ ـ ـ ـ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.