یک روز صبح گل سرخ گلبرگ هایش را با ناز باز کرد. آخ و اوخ کرد و گفت: “حالم اصلا خوب نیست. ریشه هایم دارند خفه می شوند.” کرم خاکی به گل سرخ نزدیک شد و گفت: “که این طور! پس فایده من برای تو این است!”
گل سرخ با ناراحتی گفت: “حالا خودت را لوس نکن! زود باش، خاک را برایم سوراخ سوراخ کن!” کرم خاکی خندید و گفت:”مگر قول ندادی دیگر زور نگویی؟” گل سرخ سر پایین انداخت و آرام گفت:”لطفا” کرم خاکی با شادی مشغول سوراخ کردن خاک شد و…
دم پنبه قابلمهی کوچکش را برداشت و توی دشت راه افتاد خیلی دلش میخواست در مسابقهی کوفته پزی بچههای جنگل جایزه ببرد نه جایزهی بزرگترین کوفته که حتما مال بچه خرسها میشد. نه جایزهی کوچکترین کوفته که حتما به مورچهها میرسید و نه حتی جایزهی خوشگلترین کوفته چون کوفتهاش کج و کوله شده بود ولی دم پنبه با خودش گفت:« سبزیهای مخصوص مادر بزرگ بوی خیلی خوبی میدهند. شاید جایزهی خوشبوترین یا خوشمزهترین کوفته را به من بدهند؟»