سهشنبه بود. من به جلسهٔ قرآن رفتم. در جلسهٔ قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم.
فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان دربارهٔ هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند. من سریع برگشتم.
چند نفر از بچههای مسجد آمدندوگفتند: هادی مجروح شد.
من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) کمک میکنند، عیبی ندارد.
اما رفتهرفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوشگرفتند وگفتند: هادی به شهادترسید.