حراج!

چشم روشنی

در کتاب  چشم روشنی که به قلم کوثر لک نوشته‌شده‌است روایت فاطمه(شهناز) طالبی از زندگی با جانباز شهید سیدجواد کمال را می‌شنوید.

درباره کتاب چشم روشنی

این کتاب با زبانی داستانی و ساده  از زندگی همسر یک جانباز می‌گوید و سختی‌ها و شیرینی‌های زندگی با یک جانباز هشت سال دفاع مقدس را برای مخاطب روایت می‌کند. آثار جانبازی شهید سیدجواد کمال مدت‌ها بعد از جنگ نرخ نمود  و زندگی و خانواده را تحت تاثیر قرارداد.

چشم‌روشنی روایت جذاب همسر شهید از سال‌ها زندگی با این جانباز و شهید گران‌قدر است.

 کتاب چشم روشنی را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

علاقه‌مندان به سرگذشت‌نامه‌های شهیدان را به شنیدن این اثر دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب چشم روشنی

مهدیه سادات ۳ ساله بود که برایش دوچرخه‌خرید. دوچرخه را گذاشتیم روی موتور و رفتیم پارک راه آهن. دو ساعتی آنجا بودیم. سیدجواد بیشتر از مهدیه سادات ذوق کرده‌بود، که دخترش دوچرخه سواری می‌کند. خیلی برایش اسباب بازی می‌خرید به حدی، که مجبور می‌شدم مقداری از آنها را توی انبار بگذارم. اغلب اسباب بازی‌هایش را از مغازه‌ای نزدیک امامزاده جعفر می‌خرید. هر وقت می‌رفتیم به عمه‌اش سر بزنیم. سر از آن مغازه در می‌آورد. وقتی هم داخل می‌شد محال بود دست خالی بیاید بیرون. مهدیه‌سادات هم با ذوق، پشت سرش راه می‌افتاد. حتی اگر شده یک بازی ساده‌برایش می‌خرید. همین که سرش را گرم کند برایش مهم بود.

بعد از سال‌ها جور شد بروم سر کار. خوابگاه دانشگاه آزاد به مسئول احتیاج داشت. از خواهران بسیجی نیرو می‌خواستند. آقای کمال هم مخالفتی نکرد. توی آن مدت آقایی خیلی راضی بود. شب‌ها با مهدیه سادات می‌آمدند محوطه‌جلوی خوابگاه که سرسبز بود. می‌نشستیم همانجا و با هم شام می‌خوردیم. احساس خوشحالی‌اش را می‌دیدم. بعد هم دوتایی برمی‌گشتند خانه. اما بخاطر بارداری، ویار شدید داشتم. کارم بیشتر از چند ماه طول نکشید.

توی همان مدت از مهدیه سادات می‌پرسید: «بچه مامان داداش باشه یا آبجی؟» مهدیه سادات هم باز زبان شیرینش می‌گفت: «هرچی خدا بده.» اینقدر ذوق کرده بود که مهدیه سادات اینطور حرف زده. از اینکه حرف دلش را زده بود خیلی خوشش‌آمد.

.

سوم محرم سال ۷۶ دومین فرزندمان به دنیا‌آمد. به همین خاطر اسمش را با خودش آورد. سیدحسین بیست روزه‌بود که از خانه مادرم برگشتیم خانه خودمان. هنوز از راه نرسیده تب و لرز شدیدی کردم. به حدی که سید جواد؛ سید حسین را سپرد به همسایه روبه‌رویی‌مان تا خودش حواسش به من باشد. حتی آن شب به مادرم هم زنگ نزد. خبر داشت مهمان دارند. نوه پسری مادرم هم به دنیا آمده‌بود. از پاشویه تا سوپ درست کردن را خودش از شب تا صبح تنهایی انجام داد.

حالم که سرجایش آمد یکی از آشناهایش که دکتر بود را آورد که سیدحسین را ختنه‌کند. تعجب کرده‌بودم که چرا نرفتیم مطبش. من توی اتاق بودم. دلش را نداشتم ببینم. اما خودش پیش بچه ماند تا کار دکتر تمام شود. بعدها فهمیدم آن دکتر به خاطر مشکلی؛ مدتی نتوانسته‌بود مطب بزند. آقای کمال با این کار خواسته‌بود کاری برایش کرده‌باشد.

سید حسین ۵ ماهه‌شد که پدر سید جواد از دنیا رفت. چهار پنج روز خانه آنها بودیم و محل نشست و برخاست خانم‌ها و آقایان جدا بود. همین باعث می‌شد کمتر همدیگر را ببینیم. دلمان برای هم که تنگ می‌شد. خودش می‌آمد سراغم را می‌گرفت. می‌گفت: «به خانمم بگید بیاد.» می‌رفتم کنارش می‌ایستادم و می‌گفتم: «خب چه کارم داشتی؟ بگو؟» فقط نگاهم می‌کرد و می‌خندید و گاهی سرش را برایم تکان می‌داد: «بده آدم دلش برای خانمش تنگ بشه؟!» برای مراسم هم که همه می‌رفتند امامزاده می‌گفت: «تو بمان با هم برویم.» از من خیلی با معرفت‌تر بود. می‌فهمیدم که چقدر دلش برای من تنگ می‌شود.

 

 

 

 

ـ ـ ـ ـ سایت کتاب خوب ـ ـ ـ ـ

قیمت اصلی: ۵۵,۰۰۰ تومان بود.قیمت فعلی: ۴۹,۵۰۰ تومان.

ارسال رایگان برای سفارشات بیش از 650 هزار تومان

پشتیبانی آنلاین

ضمانت بازگشت وجه

تخفیف بیشتره سفارشات عمده

ارسال با پست پیشتاز

توضیحات

در کتاب  چشم روشنی که به قلم کوثر لک نوشته‌شده‌است روایت فاطمه(شهناز) طالبی از زندگی با جانباز شهید سیدجواد کمال را می‌شنوید.

درباره کتاب چشم روشنی

این کتاب با زبانی داستانی و ساده  از زندگی همسر یک جانباز می‌گوید و سختی‌ها و شیرینی‌های زندگی با یک جانباز هشت سال دفاع مقدس را برای مخاطب روایت می‌کند. آثار جانبازی شهید سیدجواد کمال مدت‌ها بعد از جنگ نرخ نمود  و زندگی و خانواده را تحت تاثیر قرارداد.

چشم‌روشنی روایت جذاب همسر شهید از سال‌ها زندگی با این جانباز و شهید گران‌قدر است.

 کتاب چشم روشنی را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

علاقه‌مندان به سرگذشت‌نامه‌های شهیدان را به شنیدن این اثر دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب چشم روشنی

مهدیه سادات ۳ ساله بود که برایش دوچرخه‌خرید. دوچرخه را گذاشتیم روی موتور و رفتیم پارک راه آهن. دو ساعتی آنجا بودیم. سیدجواد بیشتر از مهدیه سادات ذوق کرده‌بود، که دخترش دوچرخه سواری می‌کند. خیلی برایش اسباب بازی می‌خرید به حدی، که مجبور می‌شدم مقداری از آنها را توی انبار بگذارم. اغلب اسباب بازی‌هایش را از مغازه‌ای نزدیک امامزاده جعفر می‌خرید. هر وقت می‌رفتیم به عمه‌اش سر بزنیم. سر از آن مغازه در می‌آورد. وقتی هم داخل می‌شد محال بود دست خالی بیاید بیرون. مهدیه‌سادات هم با ذوق، پشت سرش راه می‌افتاد. حتی اگر شده یک بازی ساده‌برایش می‌خرید. همین که سرش را گرم کند برایش مهم بود.

بعد از سال‌ها جور شد بروم سر کار. خوابگاه دانشگاه آزاد به مسئول احتیاج داشت. از خواهران بسیجی نیرو می‌خواستند. آقای کمال هم مخالفتی نکرد. توی آن مدت آقایی خیلی راضی بود. شب‌ها با مهدیه سادات می‌آمدند محوطه‌جلوی خوابگاه که سرسبز بود. می‌نشستیم همانجا و با هم شام می‌خوردیم. احساس خوشحالی‌اش را می‌دیدم. بعد هم دوتایی برمی‌گشتند خانه. اما بخاطر بارداری، ویار شدید داشتم. کارم بیشتر از چند ماه طول نکشید.

توی همان مدت از مهدیه سادات می‌پرسید: «بچه مامان داداش باشه یا آبجی؟» مهدیه سادات هم باز زبان شیرینش می‌گفت: «هرچی خدا بده.» اینقدر ذوق کرده بود که مهدیه سادات اینطور حرف زده. از اینکه حرف دلش را زده بود خیلی خوشش‌آمد.

.

سوم محرم سال ۷۶ دومین فرزندمان به دنیا‌آمد. به همین خاطر اسمش را با خودش آورد. سیدحسین بیست روزه‌بود که از خانه مادرم برگشتیم خانه خودمان. هنوز از راه نرسیده تب و لرز شدیدی کردم. به حدی که سید جواد؛ سید حسین را سپرد به همسایه روبه‌رویی‌مان تا خودش حواسش به من باشد. حتی آن شب به مادرم هم زنگ نزد. خبر داشت مهمان دارند. نوه پسری مادرم هم به دنیا آمده‌بود. از پاشویه تا سوپ درست کردن را خودش از شب تا صبح تنهایی انجام داد.

حالم که سرجایش آمد یکی از آشناهایش که دکتر بود را آورد که سیدحسین را ختنه‌کند. تعجب کرده‌بودم که چرا نرفتیم مطبش. من توی اتاق بودم. دلش را نداشتم ببینم. اما خودش پیش بچه ماند تا کار دکتر تمام شود. بعدها فهمیدم آن دکتر به خاطر مشکلی؛ مدتی نتوانسته‌بود مطب بزند. آقای کمال با این کار خواسته‌بود کاری برایش کرده‌باشد.

سید حسین ۵ ماهه‌شد که پدر سید جواد از دنیا رفت. چهار پنج روز خانه آنها بودیم و محل نشست و برخاست خانم‌ها و آقایان جدا بود. همین باعث می‌شد کمتر همدیگر را ببینیم. دلمان برای هم که تنگ می‌شد. خودش می‌آمد سراغم را می‌گرفت. می‌گفت: «به خانمم بگید بیاد.» می‌رفتم کنارش می‌ایستادم و می‌گفتم: «خب چه کارم داشتی؟ بگو؟» فقط نگاهم می‌کرد و می‌خندید و گاهی سرش را برایم تکان می‌داد: «بده آدم دلش برای خانمش تنگ بشه؟!» برای مراسم هم که همه می‌رفتند امامزاده می‌گفت: «تو بمان با هم برویم.» از من خیلی با معرفت‌تر بود. می‌فهمیدم که چقدر دلش برای من تنگ می‌شود.

 

 

 

 

ـ ـ ـ ـ سایت کتاب خوب ـ ـ ـ ـ

توضیحات تکمیلی

وزن 228 گرم
نویسنده

موضوع

زندگینامه شهدا

تعداد صفحات

170

قطع

نوع جلد

ناشر

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “چشم روشنی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش + چهار =